سفید کم رنگ
.گاهی هرکاری کنی فایدهای نداره، مثل اولش نمیتونه بشه
ذهنم بهم ریخته. روزهای عجیبی رو میگذرونم/نیم. انقدر همه چیز ترسناک و تاریک و سیاهه که اون باریکه نور امید نمیتونه قلبم رو گرم کنه. همه چیز سرد و سیاهه. تاثیر عجیب و وحشتناکی رو حال روحی و جسمیم گذاشته. هیچوقت بخاطر یه اسیب روحی انقدر داغون نشده بودم. برای مرگ کیان انقدر گریه کردم و زجه زدم که انگار نزدیک ترین ادم زندگیم بوده. انقدر غصهی بدن ضعیف و کوچیکش رو خوردم که نمیتونم بگم ازش. نه میتونم غذا بخورم نه بخوابم نه کار کنم. زندگیم داغون شده و دارم به مرده متحرک تبدیل میشم. نمیخوام به این فکر کنم که تو این شرایط کار غلط چیه کار درست چیه. مهم نیست درست و غلط. مهم منم که خوب نیستم و باید به خودم فرصت خوب نبودن بدم. معلومه که تو شرایط عادیای نیستیم و احتمالا هرگز نخواهیم بود، پس اینکه انگشت اتهام رو باز هم سمت خودم بگیرم و اینبار هم بگم تقصیر خودمه که حالم خوب نمیشه اصلا کار درستی نیست. موضوعی که شاید چندین ماه و به طور بخصوص چند روزه که ذهنمو درگیر کرده اینه که من چقدر برام مهمه که از سمت عالم و ادم پذیرفته و دوست داشته بشم و چقدر این خواسته منطقیه. رفتار بالغانه اینه که این موضوع رو بپذیرم، احساساتم رو بشناسم و ازش عبور کنم. هنوز براش عنوان انتخاب نکردم. اما موضوع این متن کارهاییه که یه موقع انجام دادی و الان هرموقع یادش میوفتی از خجالت میخوای خودتو جررر بدی. :))) همین بای. :))) بله بالاخره کرونا گرفتم و تنها چیزی که میتونم بگم اینه: آی. حالم خوب نیست ولی امید دارم میدونم قراره اتفاقای خوب بیوفته. میدونم کلی خبرای خوب تو راهه. میدونم کلی پیشرفت و روزای خوب مونده که قراره بهشون برسم. باز میون خاطرات خوش تو گم میشم بعد از یک سال و نیم جدا زندگی کردن از خونواده این سری که اومدم پیش مامانم دلم نمیخواد برگردم و هنوز دلم هوای گوشه دنجمو نکرده. نمیدونم چه حکمتیه گاهی حتی نمیتونی یک ساعت تحملشون کنی، گاهی دلت نمیخواد ترکشون کنی. میدونی شاید دلیلش اینه که این چند وقت خیلی به نبودنشون فکر میکنم و میترسم. میترسم ازینکه بعدا به این روزا فکر کنم و حسرت بخورم. زندگی خیلی کوتاهه و ما از هر کدوم از ادمای دور و برمون فقط یدونه داریم. فقططط یدونه. ترسناکه نه؟ فکر میکنم اره ترسناکه ولی ادمیزاد ساخته شده برای رها کردن. گذشتتن و رفتن پیوسته. ما همواره داریم تو زندگیمون بین دوتا گزینه انتخاب میکنم. گاهی این انتخابا بزرگ و سخت و سرنوشت سازن مثل انتخاب بین موندن و رها کردن وطن و خانواده. گاهی آسون و روزمرهان مثل انتخاب بین نیمرو و نون پنیر صبحونه. امروز روز دوم شروع کارم تو شرکت جدیده. همه چیز خوبه. هوا مطبوع و زندگی قشنگه. تو خونم نشستم. اتاقمو مرتب کردم و قهوهی صبحم رو خوردم. از بیرون که نگاه میکنی همه چیز پرفکته و بدون نقص. ولی من غمگینم. روزگار تلخیست نازنین.
تمام مشکلات کاری، سختیهای رابطه، تراماهای خانوادگی حجوم اوردن به مغزم و نمیدونم چطور باید اینا رو از هم جدا کنم و مثل یه کلاف مرتب بچینم. نسبت به همه خشم دارم و بیش از همه به خودم.
چیزی که الان میدونم اینه که جون ندارم. توان ندارم روی کاری تمرکز کنم و انجامش بدم. بدنم روحم خستهست. حسته هم نه. کوفته و له. انگار که مث یه گونی سیب زمینی یه جا افتاده باشم و هرکی از راه میرسه چندتا لگد حوالهم میکنه. انقد لگد خوردم که دیگه درد حس نمیکنم هرچی که هست بی حسیه. انفعال و نگاه کردن به روبرو.
شاید نباید بگم ولی چندین بار به خودکشی فکر کردم و دائم به مرگ فکر میکنم. همش فکر میکنم خب اگه بمیرم حتی اگه کمکی نکرده باشم حداقل رنج بی انتهام تمام میشه. تمام. میدونی این حس تمام شدن خیلی حس خوبیه چون حتی دیگه وجود نداری که چیزی رو به یاد بیاری. اینکه ادما دارن تو مهاباد و ایذه و سقز و زاهدان سلاخی میشن. اینکه اون بچه ده ساله باهوش کشته شده. اینکه اینهمه ادم دارن بیکار میشن و داریم زیر بار فقر له میشیم. همه فراموش میشه گویی از اول وجود نداشته.
آه. حس خوب مردن. چقدر امروز بهت نیاز دارم.
فهمیدن و واکاویش مهمه چون این خواسته برای من انتظاری ایجاد کرده که احتمالا بقیه ادما ازش هیچ خبر ندارن و به هردلیلی این مسئله باعث میشه انتظار من براورده نشه و ناکام بمونه. مخصوصا برای شخصی مثل من که همیشه صدایی تو سرش منتظره که سرزنشش کنه و بابت هرچیزی مقصر جلوش بده، همچین موقعیتایی باید با اگاهی زیاد مدیریت بشه. باید همیشه به خودم یاداوری کنم که من نمیتونم و نباید بخوام همه ادمایی که اطرافمن رو راضی و خوشجال نگه دارم. همچین وظیفه ای ندارم و نباید وارد این دام بشم. علاوه بر این همیشه قرار نیست همه کسایی که دوسشون دارم دوسم داشته باشن و بخوان باهام در ارتباط باشن. این مسئله برای همه پیش میاد و فقط من نیستم که تجربش کردم.
think about it.
بدن درد، سردرد، گلودرد و... دارن دهنمو سرویس میکنن و من تنهام. خیلی خیلی تنها. باید خودم مراقب خودم باشم. تقریبا نود درصد مواقع حتی نمیتونم درست پشینم یا راه برم یا برم دستشویی. راستش نشستم کلی به حال خودم گریه کردم و تمام نیرومو جمع کردم که نمیرم. :))
دیشب داشتم فکر میکردم وصیت نامه نوشتن چطوریه؟ بد نیست اگه یدونه برا خودم بنویسم نه؟
نمیدونم چطوری باید برسونم به دست ملت. یکم فکر نیاز داره. کاری که الان اصلا انرژی انجام دادنش رو ندارم.
نشستم اهنگای پاپ گوش میکنم که یکم حواسم پرت شه. امیدوارم زودتر بهتر شم که حداقل بتونم کار کنم. حیلی کارام مونده و نگران اونم هستم.
همین دیگه... دقیقا حرفای روزمرهای که توی توییتر نمیزنم رو اومدم اینجا زدم. یه کوشولووو حالم بهتر شد. :)
فقط نیاز دارم بیشتر رو خودم کار کنم. بیشتر با خودم مهربون باشم. باید باور کنم که من لایق همه چیزای خوبم. من لایق همه چیزای خوبیام که قراره داشته باشم و دارم. من دوست داشتنیام و هرکسی که کنارمه از ته قلبش دوستم داره و فکرای خوب کنم و زندگی رو به کام خودم تلخ نکنم. شاید این مهم ترین کاریه که این روزا باید انجام بدم. با خودم تکرار کنم و نذارم فکرای منفی بیاد سراغم. بنظر اسون میاد ولی واقعا سخته. خیلی سخته چیزی که از ته قلب باور ندارم رو هی به خودم یاداوری کنم.
باز با آتیش خیالت شعله میکشم
باز با عطر خاک و بارون
تو خلوت خیابون
به یاد پرسههامون
من عاشقت میشم.
بارون بهونه میشه و خیالمو ول میکنم
تا برسه به شهر تو یه. نبا دل دل میکنم
میام کنارت میشینم
باز تو چشات زل میزنم
چون میدونم تموم میشه
واسه نگات هول میزنم
خاطرههای بارونی گونههامو تر میکنن
به لطفشون اشک چشام دلمو سبکتر میکنن.
مسئله اینه که ما پیوسته در حال انتخابیم. مجبوریم و من فکر میکنم همین جبر به ما حس زندگی و زنده بودن میده. وقتی راکد میشیم و تو شرایط استیبل میمونیم بی قرار میشیم. نمیتونیم. نمیخوایم راحتی رو.
نمیدونم چیشد که نوشتهام به اینجا رسید. حتی یادم نیست چی میخواستم بگم که این شد. فقط میدونم زندگی هرچقدر سخت باشه به اندازه طاقت ما سخته. ما ساخته شدیم برای روزای سخت و همین باعث میشه که زنده باشیم. زندگی کنیم.
غمگین از اینکه نمیتونم زیاد پول دربیارم. غمگین از اینکه مثل دخترای اینستاگرامی خوشگل و هوش هیکل و جذاب و موفق با هزارات توانایی جورواجور نیستم.
قبلا خیلی راحت همه چیز رو مینوشتم اما الان میگم خب بنویسم که چی؟ کی بخونه؟ کی بدونه؟
هر چی به ذهنم میاد رو ایگنور میکنم و حتی حوصله به زبون اوردن و نوشتنش رو هم ندارم.
سال نو مبارک.
قالب جدید وبلاگ پیچك دات نت |